فارسی هشتم -

-21g

فارسی هشتم.

تاااااج میدم تروخدا بفرستین تا الان انشاهایی که نوشتین (خودتون از گوگل نباشه) تمام انشاهایی ک نوشتین رو بفرستین تاااج میدم معلم ازمون 20 انشا خواسته تا فردا وقت دارم تروووخداااا کمکم کنین اگه فرستادین شده یه سوال دیگه میفرستم که فقط به تو تاج بدم( اونی که بفرسته)😭

جواب ها

جواب معرکه

setayesh1

فارسی هشتم

موضوع:لمس برف لمس برف یکی از زیباترین و دلنشین‌ترین تجربه‌هایی است که می‌توان در فصل زمستان داشت. وقتی که برف به آرامی از آسمان می‌بارد و زمین را با لایه‌ای سفید و نرم می‌پوشاند، حس خاصی به انسان دست می‌دهد. وقتی که به بیرون می‌رویم و اولین تکه‌های برف را لمس می‌کنیم، احساس خنکی و تازگی را در دستانمان حس می‌کنیم. برف نرم و لطیف است و وقتی آن را در دستانمان می‌فشاریم، حس می‌کنیم که چقدر زیبا و شگفت‌انگیز است. صدای خش‌خش برف زیر پاهایمان و بوی هوای تازه، همه و همه به ما حس زندگی و شادابی می‌دهد. لمس برف نه تنها یک تجربه حسی است، بلکه یادآور لحظات شاد و بازی‌های کودکانه نیز هست. یادمان می‌آید که چگونه با دوستانمان برف‌بازی می‌کردیم، آدم برفی می‌ساختیم و یا برف‌ها را به هم پرتاب می‌کردیم. این لحظات نه تنها خوشایند هستند، بلکه به ما احساس نزدیکی و دوستی می‌دهند. در نهایت، لمس برف به ما یادآوری می‌کند که زندگی پر از زیبایی‌ها و لحظات کوچک است که باید از آن‌ها لذت ببریم. برف، با تمام سادگی‌اش، می‌تواند شادی و آرامش را به زندگی ما بیاورد.

جواب معرکه

Leo...

فارسی هشتم

خودم نوشتم و به هوش مصنوعی دادم ویرایشش کنه بهتر شه از گوگل نیست.... انشا درباره بوی خاک نم‌خورده پس از باران باران که می‌بارد، زمین جانی تازه می‌گیرد و طبیعت لبخندی از جنس زندگی می‌زند. اما چیزی که همیشه مرا مسحور می‌کند، بوی خاک نم‌خورده‌ای است که پس از باران در هوا می‌پیچد. این بو، بویی نیست که بتوان به‌سادگی از کنارش گذشت؛ انگار پیام‌آور پاکی و طراوت است. وقتی اولین قطره‌های باران به خاک می‌رسند، عطری دلپذیر در فضا جاری می‌شود. بویی که گویی از دل زمین برمی‌خیزد و با نسیم همراه می‌شود. این عطر، ترکیبی از خاک و آب است، اما چیزی ورای این دو را به یاد می‌آورد؛ حس زنده بودن. انگار زمین با این بو می‌خواهد بگوید که هنوز زنده است، نفس می‌کشد و ما را به آغوش طبیعت دعوت می‌کند. هر بار که این بو به مشامم می‌رسد، مرا به خاطرات کودکی‌ام می‌برد. زمانی که زیر باران می‌دویدم و با هر قدم، صدای خش‌خش برگ‌ها و عطر خاک نم‌خورده را احساس می‌کردم. این بو نه‌تنها طبیعت، بلکه گذشته‌های دور را نیز زنده می‌کند. بوی خاک پس از باران، بویی است که آدمی را به فکر فرو می‌برد. شاید به این دلیل که یادآور سادگی و اصالت زندگی است. در آن لحظات، تمام دغدغه‌هایم را فراموش می‌کنم و تنها به صدای باران و عطر دلنشین خاک گوش می‌سپارم. و این‌گونه است که بوی خاک نم‌خورده، همواره برایم نمادی از آرامش، زندگی و ارتباط عمیق با طبیعت باقی می‌ماند. انگار زمین با این عطر، روح ما را نوازش می‌کند و ما را به خودمان بازمی‌گرداند. ........... صحنه‌ای که مثل رویا بود بلاخره آن صحنه‌ای را دیدم که سال‌ها انتظارش را می‌کشیدم. آسمان شب مثل بومی نقاشی بود که رنگ‌های سبز، بنفش و آبی در آن به شکلی نرم و مواج حرکت می‌کردند. شفق قطبی مثل پرده‌ای جادویی بود که با هر لحظه تغییر می‌کرد. نورها گاه مثل موجی آرام در آسمان حرکت می‌کردند و گاه مثل جریانی قدرتمند، تمام آسمان را در بر می‌گرفتند. این زیبایی چنان خیره‌کننده بود که نمی‌توانستم چشم از آن بردارم. دستم را به سمت کوله‌پشتی‌ام بردم و دوربین عکاسی‌ام را بیرون آوردم. از لنز دوربین به آسمان نگاه کردم و این لحظه رویایی را ثبت کردم. اولین بار بود که شفق قطبی را با چشمان خودم می‌دیدم. باورم نمی‌شد روزی بتوانم زیر این آسمان رنگارنگ بایستم. احساس می‌کردم خواب می‌بینم، اما هر چه بیشتر به خودم نگاه می‌کردم، می‌فهمیدم که بیدارم و این واقعیت است. در گوشه‌ای نشستم و غرق تماشای این صحنه بی‌نظیر شدم. رنگ‌های شفق قطبی مثل جادوی طبیعت، آسمان را در آغوش گرفته بودند. صدای آرام وزش باد در گوشم می‌پیچید و سرمای شب مرا به خود می‌آورد. با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، قلبم از این همه زیبایی پر از شکرگزاری می‌شد. دوربینم را دوباره برداشتم و چند عکس دیگر گرفتم، اما می‌دانستم که هیچ عکسی نمی‌تواند این حس را ثبت کند. همان‌طور که محو تماشای آسمان بودم، دوستم آمد و کنارم نشست. با هیجان به او گفتم: «می‌بینی چقدر زیباست! انگار دارم خواب می‌بینم.» او با لبخند پاسخ داد: «بله، خیلی زیباست. در قطب شمال هر روز می‌توانی این صحنه را ببینی. کم‌کم برایت عادی می‌شود.» با تعجب گفتم: «واقعا؟ مثل رویاست. خوشحالم که از این به بعد اینجا زندگی می‌کنم و می‌توانم این صحنه را تقریباً همیشه ببینم.» او گفت: «آره، واقعا شفق قطبی یکی از زیباترین چیزهایی است که می‌توان دید. خوشحالم که اینجا هستی.» هر دو ساکت شدیم و به آسمان خیره ماندیم. رنگ‌ها همچنان در آسمان تغییر می‌کردند و من نمی‌خواستم حتی یک لحظه از این نمایش شگفت‌انگیز را از دست بدهم. این صحنه برایم مثل یک رویا بود، رویایی که حالا به واقعیت تبدیل شده بود.

سوالات مشابه